گر دلم روز وداع از پي محمل مي‌شد

شاعر : خواجوي کرماني

تو مپندار که آن دلبرم از دل مي‌شدگر دلم روز وداع از پي محمل مي‌شد
زانکه پيش از همه سيلاب بمنزل مي‌شدهيچ منزل نشود قافله از آب جدا
پايم از خون دل سوخته در گل مي‌شدگفتم از محمل آن جان جهان برگردم
همچو من فتنه بر آن شکل و شمائل مي‌شدراستي هر که در آن سرو خرامان مي‌ديد
که قيامت نشد آنروز که محمل مي‌شدساربان خيمه برون مي‌زد و اينم عجبست
جان من نعره زنان از پي قاتل مي‌شدقاتلم مي‌شد و چون خون ز جراحت مي‌رفت
کان سهي سرو خرامان متمايل مي‌شدهمچو بيد از غم هجران دل من مي‌لرزيد
دل ديوانه نديديم که عاقل مي‌شدپند عاقل نکند سود که در بند فراق
هيچ سالک نشنيديم که واصل مي‌شدبگذر از خويش که بي قطع مسالک خواجو